نرگس یکی دو تا مشت به پهلوی تلویزیون زرد رنگ سیاه و سفید می زند و آنتن را دستکاری می کند تا تصویر درست شود. از آخرین باری که تلویزیون سیاه و سفید دیدم بیش از 30 سال می گذارد. همان زمان که مرحوم شفیع هنگام معرفی بازیکنان دو تیم می گفت بازیکنان تیم ایران با لباس تیره تر سمت چپ هستند و بازیکنان حریف با لباس روشن تر سمت راست. کارش که با تلویزیون تمام می شود، یک سینی مسی بزرگ جلوی من روی زمین می گذارد. داخلش سینی چند بشقاب گل سرخی لب پَر شده است که در هر کدام مشتی تخمه آفتابگردان، تخمه کدو و نخود و کشمش ریخته. چهار زانو روی زمین کنار من می نشیند و می گوید: «چایی هم الان دم می کشه.» نگاهی به تلویزیون می اندازد و می گوید: «توی خونه خودمون ال سی دی بزرگی داشتیم بعد از زلزله صفحه اش خرد و خمیر شده بود. این تلویزیون رو از یکی از دوستام توی ایلام گرفتم به هزار بدبختی اینو به من رسوند.» به پنجره کانکس نگاه می کند که قطره های باران روی آن مثل شرابه های پرده آویزان هستند. نرگس همانطور که نگاهش به پنجره است می گوید: «یک سال گذشت، مثل هر اندوه و غصه ای همه دوباره به زندگی بر می گردن ولی درد و رنج سرجاش می مونه، جاشو تغییر نمیده فقط مثل یک عادت میشه.» بلند می شود تا برایم چایی بیاورد. یک بشقاب حلوا هم به دستش دیگرش دارد. شرماگین می گوید که وقتی حلوا خوردم فاتحه یادم نره. نگاهی به ساعت دیواری می اندازد که عقربه هایش روی ساعت 4 و 47 دقیقه برای جلو رفتن جون می دهند. می پرسد: «ساعت چنده؟» می گویم: «نزدیک پنج و نیم» بلند می شود ساعت را بر می دارد و شعله بخاری را هم بیشتر می کند. همانطور که باتری ساعت را عوض می کند می گوید: «می دونستی من اصلا فوتبال دوست نبودم. هیچی از فوتبال نمی دونستم. فقط اسم یکی دو تا بازیکن را شنیده بودم حتی اگر عکساشونو می دیدم نمی دونستم کی به کیه؟ بعد از زلزله زمانی که عمق فاجعه فروکش کرد و درد و رنج برامون عادی شد، به این نتیجه رسیدم که باید کاری انجام بدم. متوجه شدم که فوتبال درمان خوبیه. نه اینکه چیزی عوض بشه ولی حداقل چند ساعتی همه، همه چیزو فراموش می کنن. به نظرم حتی پولدارا هم مثل مردم عادی میشن وقت فوتبال. دست به کار شدم، یه تلویزیون قدیمی که توی انباری خونه یکی از دوستان دوران دانشجویی ام خاک می خورد رو از دوستم گرفتم. با هزار مکافات و بدبختی به دستم رسید. دستش درد نکنه همراهش سیم و آنتن هم فرستاده بود. حالا بیشتر از گذشته پیگیر اخبار فوتبال هستم. می دونم کدوم تیم مال کدوم کشور هست، کی بازیها پخش میشه، کدوم مسابقه حساسه.» بعد از لابه لای یک دفتر، صفحه کاغذی را بیرون می آورد و نشانم می دهد و می گوید: «این جدول پخش مسابقاته. اینو درست کردم و به همسایه ها میگم که امشب بازی فوتباله که بیان و همگی با هم ببینیم. روزای اول کسی نمی اومد، ولی کم کم همه خجالتو کنار گذاشتن. شنبه هفته پیش جات خالی بود کانکسو روی سرمان گذاشته بودیم. خیلی چسبید. این تخمه ها هم مال شنبه پیشه خوب نگه داشتم که نم نکشن.» می پرسم: «فوتبال چقدر در روحیه مردم سر پل ذهاب تاثیر داشته؟» نرگس با کمی تامل می گوید: «خب راستش به نظرم فوتبال به تنهایی نمی تونه کاری انجام بده، فوتبال خونه و زندگی نمیشه، یا جای مرده ها را پُر نمی کنه، فقط امید رو به آدم یاد میده، انگیزه میده، یادمون میده که همیشه جای امیدواری هست، خوشحال میشیم، گریه می کنیم گاهی از خوشحالی گاهی از ناراحتی. شما دیگه باید بهتر بدونی فوتبال یعنی چی؟ خیلیا میگن مرگ و زندگیه، ولی اگر از ما اهالی سر پل ذهاب بپرسی میگیم نه، فوتبال مرگ نیست، چون مرگ چیزی هست که ما تجربه کردیم.» عقربه های ساعت که با باتری نو جان تازه ای گرفتن بعد از توفقی که معلوم نیست چقدر طول کشیده دوباره راه افتاده اند تا به ساعت بازی پرسپولیس و کاشیما برسند. همسایه های نرگس یکی یکی از راه می رسند. انگار فوتبال دیدن برایشان هدیه ای است که آنها را هر دفعه سورپرایز می کند. هر چند که در اعمال نگاهشان غمی تازه و نه کهنه نهفته است.
نویسنده: افسون حضرتی
منبع :
اختصاصی ورزش گاه
برچسب ها :
زلزله کرمانشاه